SKY



" بهلول در قبرستان "

زاهدی گفت: روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش اینجا چه می کنی؟

گفت: با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی دهند، اگر از عقبی غافل شوم یادآوریم می کنند و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند.



http://7blueSky.mihanblog.com




" امین و اِستیو "

درون مایه : طنز

روزی دو مسیحی خسته و تشنه در بیابان گم شدند.ناگهان از دور مسجدی را دیدند.

دیوید به استیو گفت: به مسجد كه رسیدیم من میگویم نامم امین است تو بگو نامم محمد است. استیو گفت: من به خاطر آب نامم را عوض نمیكنم.

به مسجد رسیدند. ملا گفت نامتان چیست؟ یكی گفت نامم استیو است و دیگری گفت نامم امین است. ملا گفت: برای استیو آب بیاورید و امین جان، چون ماه رمضونه باید تا افطار وایسی!!!!

پیشاپیش ماه رمضان مبارک:)

http://7BlueSky.mihanblog.com



" دارایی "


مرد فقیری از خدا سوال کرد:

چرا من اینقدر فقیر هستم؟!

خدا پاسخ داد:

چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!

مرد گفت:

من چیزی ندارم که ببخشم؟

خدا پاسخ داد:

دارایی هایت کم نیست!

یک صورت، که میتوانی لبخند برآن داشته باشی!

یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی!

یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی

و چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی!

ما فقیر نیستیم! فقط باید به دارایی‌هایمان بیشتر توجه کنیم .



http://7BlueSky.mihanblog.com



" ایمان-اعتماد-امید "


  • روزى روستاییان تصمیم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزیكه براى دعا جمع شدند تنها یك پسربچه با خود چتر داشت ، این یعنی ایمان.
  • كودك یك ساله اى را تصور كنید زمانیكه شما او را به هوا پرت میكنید او میخندد زیرا میداند او را خواهید گرفت ، این یعنى اعتماد.
  • هر شب ما به رختخواب میرویم ما هیچ اطمینانى نداریم كه فردا صبح زنده برمیخیزیم با این حال هر شب ساعت را براى فردا كوك میكنیم ، این یعنى امید.


  • http://7BlueSky.mihanblog.com



    " توکل"


    گویند در زمان یکی از پیامبران خشکسالی پیش آمد! آهوان در دشت، خدمت پیامبر رسیدند که ما از تشنگی تلف می شویم و از خداوند متعال درخواست باران کن!

    پیامبر به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود!

    خداوند فرمود: موعد آن نرسیده،

    پیامبر هم برای آهوان جواب رد آورد!

    تا اینکه یکی از آهوان داوطلب شد که برای صحبت و مناجات بالای کوه رود، به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانید که باران می آید وگرنه امیدی نیست!

    آهو به بالای کوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد،

    اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه کرد ناراحت شد!

    شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:

    دوستانم را خوشحال می کنم و توکل می نمایم،

    تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست!

    تا آهو به پائین کوه رسید باران شروع به باریدن کرد!

    پیامبر معترض پروردگار شد،

    خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و این پاداش توکل او بود!

    هیچوقت نا امید نشو،

    لحظه ی آخر شاید نتیجه عوض شه!

    http://7BlueSky.mihanblog.com




    " پَسِ گَردَنی ."


    روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .

    حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.

    به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت!

    همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند! حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟

    کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.

    حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟

    سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.

    حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟!

    یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی! فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد!

    "نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ" : "بندگانم را آگاه کن که من بخشنده‌ ی مهــــربانم !"

    این ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه، و زیاد هم بخواه. خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست و به خواسته ات ایمان داشته باش.

    http://7BlueSky.mihanblog.com



    " افتاد تو کوزه."

    #طنز_

    #خیاط_

    در شهر مرو خیاطی بود، در نزدیکی گورستان دکانی داشت و کوزه ای در میخی آویخته بود و هر جنازه ای که در آن شهر تشییع می شد سنگی در کوزه می انداخت و هر ماه حساب آن سنگ ها را داشت که چند نفر در آن شهر فوت کرده اند.

    از قضا خیاط بمرد و مردی به طلب به در دکان او آمد.

    در را بسته دید و از همسایه خیاط پرسید که او کجاست. همسایه گفت : خیاط نیز در کوزه افتاد!


    http://7BlueSky.mihanblog.com


    راز موفقیت همسرداری ملانصرالدین


    ملانصرالدین را گفتند: چگونه چهل بهار بدون مرافعه و جدال با عیال سر کردی؟

    او در پاسخ جماعت گفت: ما با هم در شب زفاف عهدی بستیم (و آن اینکه) اگر من آتش خشمم زبانه کشید او برای انجام یک امری نیکو (به جای جدل) به مطبخ رود تا کشتی طوفان زده من به ساحل آرامش و س برسد، و اگر رگ غضب او متورم شد، من به طویله روم و کمی ستوران را رسیدگی کنم و وارد بیت نشوم تا عیال خونش از جوش بیفتد.

    و اینک من شکر خدا چهل سال است که بیشتر عمر را در طویله زندگی می کنم!

    http://7BlueSky.mihanblog.com



    "گوشت رایگان"



    انسان ثروتمندی در شهری زندگی می کرد. اما به هیچ کسی ریالی کمک نمی کرد.

    فرزندی نداشت و تنها با همسرش زندگی می کرد، در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان می داد.

    روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر می شد.

    مردم هر چه او را نصیحت می کردند که این سرمایه را برای چه کسی می خواهی در جواب می گفت نیاز شما ربطی به من ندارد، بروید از قصاب بگیرید.

    تا اینکه او مریض شد، احدی به عیادت او نرفت. این شخص در نهایت تنهایی جان داد و هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود، همسرش به تنهایی او را دفن کرد.

    اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد؛

    دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد او گفت کسی که پول گوشت را می داد دیروز از دنیا رفت!

    زود قضاوت نکنیم


    http://7BlueSky.mihanblog.com




    " نگهبانان بهشت و جهنم "


    درون مایه : کمدی فانتزی


    یه روز نگهبان بهشت میره پیش خدا گلایه میکنه که

    - آخه خدا این چه وضعیه؟

    -ما یک مشت ایرانی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون!

    -به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان!

    -هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جایی نمیرن

    -اون بوق و کرنای من هم گم شده، وسایلمو برمیدارن

    -یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد

    -آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم

    -امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست موزه است

    -من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن

    خدا میگه: ایرانیان هم مثل بقیه، آفریده های من هستند و بهشت به همه انسان ها تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نیست!

    برو یک زنگی به نگهبان جهنم تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!

    نگهبان بهشت زنگ می‌زنه به جهنم؛ دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره یه نفر با نفس نفس جواب میده:

    -جهنم، بفرمایید؟

    -نگهبان بهشت میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟

    -نگهبان جهنم آه میکشه و میگه: نگو که دلم خونه

    -این ایرانی‌ها اشک منو در آوردن

    -شب و روز برام نگذاشتن! تا صورتم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن

    -تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی

    -حالا هم که. ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!

    -آقا من برم

    -اینا دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن

    ●اینم از وضع ایرانی‌ها تو اون دنیا :)


    http://7BlueSky.mihanbog.com




    " حاتم طائی "


    ازحاتم پرسیدند: بخشنده ترازخود دیده ای؟

    گفت: آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود، یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم

    کباب کرد.

    گفتند: توچه کردی؟

    گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.

    گفتند: پس تو بخشنده تری؟

    گفت: نه!

    چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.


    http://7BlueSky.mihanblog.com



    " اختلاف "


    پسری بااخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود،

    پدردخترگفت:

    تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دخترنمیدهم!

    پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود،

    پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسرمیگوید:

    ان شاءالله خدا او را هدایت میکند!

    دخترگفت: پدرجان

    مگر خدایی که هدایت میکند

    با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟!


    http://7BlueSky.mihanblog.com




    " ثروتمندان فقیر !!! "


    ■ روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

    آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:

    عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

    ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

    حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!!!


    http://7BlueSky.mihanblog.com




    آخرین ارسال ها

    آخرین جستجو ها

    شهر فرهنگ معماری السلام علیک یا فاطمة الزهراء (س) عمومي ژست اپتیک معرفی بزرگان و مشاهیر فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی خلوت شیشه ای کوچک من تکنولوژی آموزشی